داروین دور دنیا!
داروین اگر چه روزها سرگرم تفریحات خود بود، باز هم توانست مدرک دانشگاهی خود را بگیرد. در تابستان سال 1831 ، همراه استادی دیگر، زمین شناسی به نام آدام سجویک، به ویلز سفر کرد تا سازنده های سنگی این منطقه را
نویسنده: آنا اسپراول
مترجم: محمد رضا افضلی
مترجم: محمد رضا افضلی
داروین اگر چه روزها سرگرم تفریحات خود بود، باز هم توانست مدرک دانشگاهی خود را بگیرد. در تابستان سال 1831 ، همراه استادی دیگر، زمین شناسی به نام آدام سجویک، به ویلز سفر کرد تا سازنده های سنگی این منطقه را بررسی کند و به جمع آوری سنگواره بپردازد. سپس در 29 اوت ، به شهر خود، شروزبری بازگشت. در آنجا دو نامه در انتظارش بود که مسیر زندگیش را تغییر داد.
جورج پیکاک در نامه ی خود نوشته بود که دولت بریتانیا در نظر دارد سواحل امریکای جنوبی و بخشی از جزایر اقیانوس آرام را مساحی کند. از پیکاک خواسته بودند شخصی را به آنها معرفی کند که در سرزمینهایی که کشتی به آنها سفر می کند، به عنوان طبیعیدان به مشاهده ، ثبت و جمع آوری نمونه بپردازد. او این درخواست را به هنزلو منتقل کرده بود. هنزلو در نامه ی خود نوشته بود که داروین را برای تصدی این شغل پیشنهاد کرده است. کشتی بیگل به زودی عازم این مأموریت می شد و هنزلو از داروین پرسیده بود که آیا می تواند همراه این کشتی به سفر برود.
(توضیح عکس)
تصویری از خانواده وجوود در ملک خانوادگی آنها در شراپشر. مادر داروین، سوار بر اسب در وسط تابلو دیده می شود و برادرش جوسایا در کنار اوست.
چارلز داروین در تمام زندگی خود، تحت سلطه ی پدرش بود. وقتی همه چیز را به اراده ای قوی وابسته بود، در خود توان سرپیچی نمی دید. حتی فکر این کار را هم به ذهنش راه نمی داد. مرد جوان با اندوه، پاسخ منفی خود را برای هنزلو فرستاد. سپس عازم دیدار بستگان خود از خانواده ی وجوود شد. چیزی به آغاز فصل شکار کبک نمانده بود و او نمی خواست روزهای اول شکار را از دست بدهد.
داروین پیشنهادی را که دریافت کرده بود، با دایی خود، جوسایا وجوود در میان گذاشت و در کمال شادی متوجه شد که واکنش او با واکنش پدرش کاملاً فرق دارد. دایی چارلز به او گفت که سفر با بیگل فرصتی استثنایی است که باید دو دستی آن را چسبید. او شتابان با خواهرزاده ی خود از شکارگاه به سوی خانه رفت.
پس از بازگشت به شروزبری، دکتر داروین خود را هم با پسر ملتمسش روبه رو دید و هم با برادر زن ارباب منش و مقتدرش . او ناگزیر باید اعتراف می کرد که جوسایا « مردی با عقل سلیم» است . او نمی توانست با استدلال جوسایا مخالفت کند، بنابراین رضایت داد که چارلز به سفر دریایی دور دنیا برود.
ابتدا فیتسروی از او خوشش نیامد - زیرا بینی داروین بیش از اندازه کوچک و سر بالا بود! ناخدا نظریه ای داشت مبنی بر اینکه از روی بینی هر کس می توان به شخصیت او پی برد. بینی فیتسروی دراز ، عقابی و اشرافی و درخور شخصی بود که از اعقاب شاه چارلز دوم به شمار می رفت. ناخدا به این نتیجه رسیده بود که بینی چارلز بینی مردی ضعیف است. بنابراین در استخدام او برای سفر دریایی چند ساله به دور دنیا تردید کرد.
اما شور و هیجان و مهربانی داروین ، به سرعت ناخدا را شیفته کرد. همه چیز را حل کردند و تهیه ی مقدمات سفر آغاز شد . اهمیتی نداشت که طبیعیدان کشتی حقوقی دریافت نمی کرد. پدر داروین همه ی مخارج او را تقبل کرده بود.
داروین جوان بی درنگ به جمع آوری و بسته بندی وسایل مورد نیاز پرداخت. از خانواده اش خواست که میکروسکوپ و کفشهای راه پیمایی او را برایش بفرستند. دوازده پیراهن نو سفارش داد و به توصیه ی فیتسروی ، تفنگ و تپانچه هم خرید. سپس همراه ناخدا عازم پلیمُت شد تا بیگل را ببیند.
قبل از آنکه بیگل بادبان بکشد، داروین بیمار شد. عزیمت کشتی به تأخیر افتاد؛ در این دوران انتظار داروین متوجه شد که دستهایش کهیر زده است. در کمال وحشت دریافت که سینه درد هم دارد. آیا قلبش بیمار بود؟ جرئت نمی کرد نزد پزشک برود زیرا می ترسید او را از سفر دریایی منع کند. اما این دردها شدیدتر نشد و سرانجام در 27 دسامبر سال 1831 بیگل به قصد سفری پنج ساله عازم اقیانوس اطلس شد و در آن زمان داروین بیست و دو سال داشت.
داروین همیشه به همه ی نشانه های جهان طبیعت عشق می ورزید: پرندگان و حیوانات، گیاهان و حشراتی که از آنها تغذیه می کردند. حالا خود را در بهشت می دید. در اطراف او، همه جا موجودات مختلف در جست وخیز یا پرواز بودند. گیاهان شگفت انگیز هوا را از عطرهای ناشناخته پر کرده بودند.
نخستین جنگل گرمسیری که داروین دید در نزدیکی سالوادور، واقع در ناحیه ی بائیای برزیل بود. از آنجا به سمت پایین ساحل برزیل رفتند تا به ریودوژانیرو، و سپس به بوئنوس آیرس، تیئرا دل فوئگو و کیپ هورن رسیدند. در زمانی که بیگل برای انجام کارهای مساحی در رفت وآمد بود. داروین روزها و حتی هفته ها در ساحل می ماند تا به مشاهده و جمع آوری نمونه ها بپردازد و درهر منزلگاه، لحظه هایی سرشار از شادی، هیجان و آزادی در انتظارش بود.
سختی این سفرها داروین را آبدیده کرد. در طول سفر او به مردی نیرومند، پر انرژی و اهل کار تبدیل شد.
در مونته ویدئو، از فیتسروی برای سرکوب شورشی کمک خواسته شد . داروین و بقیه ی خدمه کشتی، با سلاح گرم، در خیابانها رژه رفتند. در حین کاوش در سواحل تیئرا دل فوئگو، چیزی نمانده بود که موجی عظیم، قایق فیتسروی و داروین را با خود ببرد و آنها را جا بگذارد. داروین خیز برداشت و پیش از آنکه قایق دور شود، آن را گرفت. هنگامی که بیگل دوباره به شمال بازگشت و مسیر خود را دور زد، داروین هفته های متوالی را روی زین اسب گذراند؛ در علفزارهای آرژانتین سواری کرد، غذای خود را از زمین به دست آورد و شبها زیر سقف آسمان خوابید.
(توضیح)
«هرگز به خواب هم نمی دیدم که جزایری به فاصله ی 80 تا 100 کیلومتر از هم ، در دیدرس یکدیگر، همه تشکیل شده از دقیقاً یک نوع سنگ، با شرایط اقلیمی مشابه و ارتفاع تقریباً یکسان، ساکنانی این همه گوناگون داشته باشند...اما واقعیت همین است ... آشکار بود که چنین واقعیتهایی را ... فقط بر اساس این فرضیات می توان توضیح داد که گونه ها به تدریج اصلاح شده اند؛ این موضوع فکر مرا به خود مشغول کرده بود. اما این نکته نیز آشکار بود که تأثیر شرایط محیطی و اراده ی موجودات (به ویژه گیاهان) را نمی توان علت موارد بی شمار وفق یافتن موجوداتی از هر نوع با شرایط زندگی خود دانست.»
چارلز داروین، در وصف جزایر گالاپاگوس
.....................................
مهارت داروین در تیراندازی سبب شده بود که عضو مفید هر گروه گشتی باشد. اما داروین از تفنگ خود بیشتر برای شکار نمونه هایی استفاده می کرد که می توانست پوست آنها را جدا کند، داخل پوست را پر کند و به انگلستان بفرستد. در آن زمان هنوز دوربین عکاسی اختراع نشده بود ، بنابراین بهترین راه برای ثبت شکل ظاهری هر جانور، کشتن آن و نگهداری بدنش بود. داروین با دقت زیاد جعبه های مختلف را یکی پس از دیگری بسته بندی می کرد و برای هنزلو می فرستاد: موشهایی که پوست آنها کنده و پر شده بود، کیسه های بذر، ماهی در شیشه ی ترشی، و حشراتی در لانه های پنبه ای.
این نمونه ها همیشه سالم به مقصد نمی رسیدند. یک بار هنزلو شکایت می کرد که موشها را قارچ پوشانده است! اما تردیدی نیست که یک گروه از نمونه هایی که طبیعدان کشتی جمع آوری می کرد، اصلاً در معرض خطر فساد نبودند. آنها زمانی بافت زنده داشتند، اما اینک سنگ شده بودند. آنها اسکلتهای فسیل شده ی موجوداتی بودند که هزاران سال قبل، در جلگه های وسیع آرژانتین پرسه می زدند.
(توضیح عکس)
نقشه ی مسیر بیگل در سفر دریایی اکتشافی.
این اسکلتها بی شمار بودند. داروین به طور تصادفی به گورستانی از موجودات غول پیکر برخورد کرده بود، جایی که آنها را «دخمه ی هیولاهایی از نژادهای منقرض شده» می نامید.
سنگواره ی دیگری که داروین یافت متعلق به جانور غول پیکر دیگری به نام مگالونیکس بود که از برگ درختان تغذیه می کرد. سپس نوبت به شلیدوتریوم رسید که هم شبیه مورچه خوار بود و هم به آرمادیلو شباهت داشت و جثه اش به اندازه ی کرگدن بود. داروین بقایای دیگری از این نوع را نیز کشف کرد و سپس به سنگواره های دیگری دست یافت که به راستی مبهوت کننده بودند. یکی از آنها سنگواره ی یک اسب بود. داروین از خود می پرسید که چگونه ممکن است مدتها پیش از آنکه اسپانیایی ها، در قرن شانزدهم، اسب به امریکای جنوبی بیاورند، این جانور در آنها وجود داشته باشد. یافته ی دیگر داروین ، توکسودن ، جونده ای به بزرگی فیل بود که بیشتر در آب زندگی می کرد. توکسودون پلی شگفت آور بین موش و اسب آبی بود. این جانور شبیه یک خوک آبی غول پیکر بود که بزرگترین جونده ی امروزی شمرده می شود.
داروین که هیجان زده شده بود، یافته های عظیم خود را به بیگل انتقال داد و آنها را روی عرشه انبار کرد. ملوانان درباره ی کثافتکاریهای داروین روی عرشه ی تمیز کشتی خود شوخی می کردند . با وجود این داروین مشتاقانه در اندیشه ی یافته های گرانبهای خود بود. بین سنگواره ی این موجودات و اعقاب معاصر و کوچک آنها چه رابطه ای وجود داشت و کدام حلقه آنها را به هم پیوند می داد؟ چرا این موجودات غول پیکر مرده بودند؟ چگونه مرده بودند؟
داروین که قبلاً دانشجوی الهیات بود، با انجیل آشنایی داشت .اما تردید به دلش راه یافته بود. در آن زمان زمین شناسان به این نتیجه رسیده بودند که سن زمین بسیار بسیار بیشتر از آن است که در سنتهای مسیحی به آن نسبت داده می شود. طبق نظر کلیسا، تاریخ جهان فقط چند هزار سال قدمت داشت، اما دانشمندان می پنداشتند که چند میلیون سال تخمین دقیقتری است.
دانشمندان کم کم اعتقاد پیدا می کردند که سطح زمین به تدریج شکل پیدا کرده است، نه به طور ناگهانی و بر اثر جاری شدن سیل، پدیده هایی مانند آتش فشانها، رودخانه ها و اقیانوسها عناصری بودند که چهره ی زمین را تغییر می دادند. شرایط زندگی گیاهان و جانوران روی زمین نیز در تغییر بود. شرایط اقلیمی تغییر می کرد؛ بعضی مکانها سردتر و بعضی گرمتر می شدند؛ بعضی جاها خشکتر و برخی مرطوبتر می شدند.
داروین با خود می اندیشید شاید تغییری در شرایط زندگی، این جانوران غول پیکر را از صحنه ی حیات بیرون رانده است. اما این تغییر چه بوده است؟ چرا همه ی جانوران مرده اند؟ و نمونه های کوچکتر آنها مثلاً تنبل و آرمادیلو - چه نقشی در این میان دارند؟ آیا در عهد باستان این جانوران کوچک به قلمرو آنها دست اندازی کرده و همه ی غذای آنها را خورده بودند؟
اگر این محدویتها نبود، جهان میلیونها بار شلوغتر و از جانور و گیاه لبریز می شد. داروین یقین نداشت که رشد جمعیت چگونه محدود می شود. اما اطمینان کامل داشت که این اتفاق می افتد.
داروین این نکته را نیز می دانست که اعمال این محدودیت ممکن است گاهی بیش از اندازه تأثیر بگذارد. ممکن است جمعیت یک گونه ی گیاهی یا جانوری به سرعت کاهش یابد و در نتیجه آن گونه کمیاب و کمیاب تر شود. داروین استدلال می کرد که پیش بینی مرحله ی بعد دشوار نیست. گونه ی کمیاب به آسانی منقرض می شود.
آیا بر سر هیولاهای گذشته نیز همین بلا آمده بود؟ چنین تصوری منطقی بود. در نظر داروین این استدلال به عقل جور در می آمد. اما او به خوبی می دانست که مقابله با باورهای جا افتاده کار آسانی نیست.
(توضیح عکس)
بالا: داروین بقایای فسیل شده ی مگاتریوم، موجودی شبیه تنبل، اما بسیار بزرگتر از آن را کشف کرد.
منبع: اسپراول، آنا؛ (1389) چارلز داروین: پایه گذار نظریه ی تکامل، مترجم: محمد رضا افضلی، تهران، انتشارات فاطمی، چاپ دوم.
دعوت شگفت آور
یکی از نامه ها را هنزلو، دوست داروین، فرستاده بود، نامه ی دوم از یکی از دانشمندان دیگر کمبریج ، به نام جورج پیکاک، رسیده بود . هر دو نامه حاوی دعوتی شگفت آور بودند: دعوت به سفر دریایی به دور دنیا.جورج پیکاک در نامه ی خود نوشته بود که دولت بریتانیا در نظر دارد سواحل امریکای جنوبی و بخشی از جزایر اقیانوس آرام را مساحی کند. از پیکاک خواسته بودند شخصی را به آنها معرفی کند که در سرزمینهایی که کشتی به آنها سفر می کند، به عنوان طبیعیدان به مشاهده ، ثبت و جمع آوری نمونه بپردازد. او این درخواست را به هنزلو منتقل کرده بود. هنزلو در نامه ی خود نوشته بود که داروین را برای تصدی این شغل پیشنهاد کرده است. کشتی بیگل به زودی عازم این مأموریت می شد و هنزلو از داروین پرسیده بود که آیا می تواند همراه این کشتی به سفر برود.
تصویری از خانواده وجوود در ملک خانوادگی آنها در شراپشر. مادر داروین، سوار بر اسب در وسط تابلو دیده می شود و برادرش جوسایا در کنار اوست.
داروین نمی توانست این دعوت را باور کند. کاشفان به او که آدمی تازه کار در زمینه ی علوم طبیعی بود چه نیازی داشتند؟ هنزلو پاسخ این پرسش را در آستین داشت. ناخدای کشتی بیگل مردی جوان بود و سنش چندان از داروین بیشتر نبود. او دوست داشت در این سفر مصاحب و همنشینی همسن و سال خود داشته باشد. در صورتی که ناخدا با داروین ملاقات می کرد و او را می پسندید، جستجو برای یافتن طبیعیدان به پایان می رسید.
مردی با عقل سلیم
داروین که از روی آوردن چنین بختی به خود، سر از پا نمی شناخت، چیزی نمانده بود که به نامه ی هنزلو جواب مثبت بدهد. اما برای لحظه ای پدرش را به یاد آورد. دکتر داروین سالها کوشیده بود که پسر خود را به مسیر حرفه ای مناسب و ارزشمند هدایت کند. سفر چارلز با بیگل به دور دنیا، اصلاً او را خشنود نمی کرد. او تصمیم پسرش را تأیید نکرد، مگر به یک شرط. دکتر داروین به چارلز گفت که: « اگر بتوانی مردی را پیدا کنی که عقل سلیم داشته باشد و به تو توصیه کند که به این سفر بروی، من هم رضایت خواهم داد.»چارلز داروین در تمام زندگی خود، تحت سلطه ی پدرش بود. وقتی همه چیز را به اراده ای قوی وابسته بود، در خود توان سرپیچی نمی دید. حتی فکر این کار را هم به ذهنش راه نمی داد. مرد جوان با اندوه، پاسخ منفی خود را برای هنزلو فرستاد. سپس عازم دیدار بستگان خود از خانواده ی وجوود شد. چیزی به آغاز فصل شکار کبک نمانده بود و او نمی خواست روزهای اول شکار را از دست بدهد.
داروین پیشنهادی را که دریافت کرده بود، با دایی خود، جوسایا وجوود در میان گذاشت و در کمال شادی متوجه شد که واکنش او با واکنش پدرش کاملاً فرق دارد. دایی چارلز به او گفت که سفر با بیگل فرصتی استثنایی است که باید دو دستی آن را چسبید. او شتابان با خواهرزاده ی خود از شکارگاه به سوی خانه رفت.
پس از بازگشت به شروزبری، دکتر داروین خود را هم با پسر ملتمسش روبه رو دید و هم با برادر زن ارباب منش و مقتدرش . او ناگزیر باید اعتراف می کرد که جوسایا « مردی با عقل سلیم» است . او نمی توانست با استدلال جوسایا مخالفت کند، بنابراین رضایت داد که چارلز به سفر دریایی دور دنیا برود.
بینی داروین
داروین با این امید عازم لندن شد که آن شغل را به کس دیگری نداده باشند. بخت با او یار بود: رابرت فیتسروی، ناخدای بیگل آن شغل را به شخص دیگری پیشنهاد کرده بود، اما آن شخص پیشنهاد ناخدا را نپذیرفته بود. روز پنجم سپتامبر، داروین برای مصاحبه به نزد رابرت فیتسروی شتافت.ابتدا فیتسروی از او خوشش نیامد - زیرا بینی داروین بیش از اندازه کوچک و سر بالا بود! ناخدا نظریه ای داشت مبنی بر اینکه از روی بینی هر کس می توان به شخصیت او پی برد. بینی فیتسروی دراز ، عقابی و اشرافی و درخور شخصی بود که از اعقاب شاه چارلز دوم به شمار می رفت. ناخدا به این نتیجه رسیده بود که بینی چارلز بینی مردی ضعیف است. بنابراین در استخدام او برای سفر دریایی چند ساله به دور دنیا تردید کرد.
اما شور و هیجان و مهربانی داروین ، به سرعت ناخدا را شیفته کرد. همه چیز را حل کردند و تهیه ی مقدمات سفر آغاز شد . اهمیتی نداشت که طبیعیدان کشتی حقوقی دریافت نمی کرد. پدر داروین همه ی مخارج او را تقبل کرده بود.
داروین جوان بی درنگ به جمع آوری و بسته بندی وسایل مورد نیاز پرداخت. از خانواده اش خواست که میکروسکوپ و کفشهای راه پیمایی او را برایش بفرستند. دوازده پیراهن نو سفارش داد و به توصیه ی فیتسروی ، تفنگ و تپانچه هم خرید. سپس همراه ناخدا عازم پلیمُت شد تا بیگل را ببیند.
دیدار از بیگل
حتی با معیارهای آن زمان هم بیگل کشتی کوچکی بود. قرار بود بیش از هفتاد نفر سوار این کشتی کوچک شوند و سفری دور و دراز در اقیانوسها را آغاز کنند. اما داروین با دیدن این کشتی تحت تأثیر قرار گرفت.قبل از آنکه بیگل بادبان بکشد، داروین بیمار شد. عزیمت کشتی به تأخیر افتاد؛ در این دوران انتظار داروین متوجه شد که دستهایش کهیر زده است. در کمال وحشت دریافت که سینه درد هم دارد. آیا قلبش بیمار بود؟ جرئت نمی کرد نزد پزشک برود زیرا می ترسید او را از سفر دریایی منع کند. اما این دردها شدیدتر نشد و سرانجام در 27 دسامبر سال 1831 بیگل به قصد سفری پنج ساله عازم اقیانوس اطلس شد و در آن زمان داروین بیست و دو سال داشت.
تجربه ی یک عمر
پس از شصت و سه روز دریانوردی، داروین به درختزاری در جنگل سرسبز گرمسیری رسید. هنگامی که اطراف خود را می نگریست، نشاط وجودش را فرا می گرفت. به امریکای جنوبی رسیده بودند.داروین همیشه به همه ی نشانه های جهان طبیعت عشق می ورزید: پرندگان و حیوانات، گیاهان و حشراتی که از آنها تغذیه می کردند. حالا خود را در بهشت می دید. در اطراف او، همه جا موجودات مختلف در جست وخیز یا پرواز بودند. گیاهان شگفت انگیز هوا را از عطرهای ناشناخته پر کرده بودند.
نخستین جنگل گرمسیری که داروین دید در نزدیکی سالوادور، واقع در ناحیه ی بائیای برزیل بود. از آنجا به سمت پایین ساحل برزیل رفتند تا به ریودوژانیرو، و سپس به بوئنوس آیرس، تیئرا دل فوئگو و کیپ هورن رسیدند. در زمانی که بیگل برای انجام کارهای مساحی در رفت وآمد بود. داروین روزها و حتی هفته ها در ساحل می ماند تا به مشاهده و جمع آوری نمونه ها بپردازد و درهر منزلگاه، لحظه هایی سرشار از شادی، هیجان و آزادی در انتظارش بود.
سختی این سفرها داروین را آبدیده کرد. در طول سفر او به مردی نیرومند، پر انرژی و اهل کار تبدیل شد.
در مونته ویدئو، از فیتسروی برای سرکوب شورشی کمک خواسته شد . داروین و بقیه ی خدمه کشتی، با سلاح گرم، در خیابانها رژه رفتند. در حین کاوش در سواحل تیئرا دل فوئگو، چیزی نمانده بود که موجی عظیم، قایق فیتسروی و داروین را با خود ببرد و آنها را جا بگذارد. داروین خیز برداشت و پیش از آنکه قایق دور شود، آن را گرفت. هنگامی که بیگل دوباره به شمال بازگشت و مسیر خود را دور زد، داروین هفته های متوالی را روی زین اسب گذراند؛ در علفزارهای آرژانتین سواری کرد، غذای خود را از زمین به دست آورد و شبها زیر سقف آسمان خوابید.
جمع آوری مدرک
.............................................(توضیح)
«هرگز به خواب هم نمی دیدم که جزایری به فاصله ی 80 تا 100 کیلومتر از هم ، در دیدرس یکدیگر، همه تشکیل شده از دقیقاً یک نوع سنگ، با شرایط اقلیمی مشابه و ارتفاع تقریباً یکسان، ساکنانی این همه گوناگون داشته باشند...اما واقعیت همین است ... آشکار بود که چنین واقعیتهایی را ... فقط بر اساس این فرضیات می توان توضیح داد که گونه ها به تدریج اصلاح شده اند؛ این موضوع فکر مرا به خود مشغول کرده بود. اما این نکته نیز آشکار بود که تأثیر شرایط محیطی و اراده ی موجودات (به ویژه گیاهان) را نمی توان علت موارد بی شمار وفق یافتن موجوداتی از هر نوع با شرایط زندگی خود دانست.»
چارلز داروین، در وصف جزایر گالاپاگوس
.....................................
مهارت داروین در تیراندازی سبب شده بود که عضو مفید هر گروه گشتی باشد. اما داروین از تفنگ خود بیشتر برای شکار نمونه هایی استفاده می کرد که می توانست پوست آنها را جدا کند، داخل پوست را پر کند و به انگلستان بفرستد. در آن زمان هنوز دوربین عکاسی اختراع نشده بود ، بنابراین بهترین راه برای ثبت شکل ظاهری هر جانور، کشتن آن و نگهداری بدنش بود. داروین با دقت زیاد جعبه های مختلف را یکی پس از دیگری بسته بندی می کرد و برای هنزلو می فرستاد: موشهایی که پوست آنها کنده و پر شده بود، کیسه های بذر، ماهی در شیشه ی ترشی، و حشراتی در لانه های پنبه ای.
این نمونه ها همیشه سالم به مقصد نمی رسیدند. یک بار هنزلو شکایت می کرد که موشها را قارچ پوشانده است! اما تردیدی نیست که یک گروه از نمونه هایی که طبیعدان کشتی جمع آوری می کرد، اصلاً در معرض خطر فساد نبودند. آنها زمانی بافت زنده داشتند، اما اینک سنگ شده بودند. آنها اسکلتهای فسیل شده ی موجوداتی بودند که هزاران سال قبل، در جلگه های وسیع آرژانتین پرسه می زدند.
نقشه ی مسیر بیگل در سفر دریایی اکتشافی.
این اسکلتها بی شمار بودند. داروین به طور تصادفی به گورستانی از موجودات غول پیکر برخورد کرده بود، جایی که آنها را «دخمه ی هیولاهایی از نژادهای منقرض شده» می نامید.
گورستان غولها
گورستان غولها محلی بود به نام پونتا آلتا، در نزدیکی شهر کوچک بائیا بلانکا در آرژانتین. نخستین استخوانهایی که داروین از زیر خاک بیرون آورد، زمانی به جانوری بزرگ و شبیه تنبل تعلق داشت که مگاتریوم نامیده می شد. این جانور، مانند تنبلهای امروزی، برگ می خورد. اما ناچار نبود برای خوردن برگ از درخت بالا برود. به اندازه ای بزرگ بود که می توانست روی پا بنشیند و شاخه های درخت را به سمت خود بکشد.سنگواره ی دیگری که داروین یافت متعلق به جانور غول پیکر دیگری به نام مگالونیکس بود که از برگ درختان تغذیه می کرد. سپس نوبت به شلیدوتریوم رسید که هم شبیه مورچه خوار بود و هم به آرمادیلو شباهت داشت و جثه اش به اندازه ی کرگدن بود. داروین بقایای دیگری از این نوع را نیز کشف کرد و سپس به سنگواره های دیگری دست یافت که به راستی مبهوت کننده بودند. یکی از آنها سنگواره ی یک اسب بود. داروین از خود می پرسید که چگونه ممکن است مدتها پیش از آنکه اسپانیایی ها، در قرن شانزدهم، اسب به امریکای جنوبی بیاورند، این جانور در آنها وجود داشته باشد. یافته ی دیگر داروین ، توکسودن ، جونده ای به بزرگی فیل بود که بیشتر در آب زندگی می کرد. توکسودون پلی شگفت آور بین موش و اسب آبی بود. این جانور شبیه یک خوک آبی غول پیکر بود که بزرگترین جونده ی امروزی شمرده می شود.
داروین که هیجان زده شده بود، یافته های عظیم خود را به بیگل انتقال داد و آنها را روی عرشه انبار کرد. ملوانان درباره ی کثافتکاریهای داروین روی عرشه ی تمیز کشتی خود شوخی می کردند . با وجود این داروین مشتاقانه در اندیشه ی یافته های گرانبهای خود بود. بین سنگواره ی این موجودات و اعقاب معاصر و کوچک آنها چه رابطه ای وجود داشت و کدام حلقه آنها را به هم پیوند می داد؟ چرا این موجودات غول پیکر مرده بودند؟ چگونه مرده بودند؟
بذرهای تردید
داروین می دانست که مسیحیان برای همه ی این پرسشها پاسخی داشتند. بر اساس کلام انجیل، در عهد باستان برای تنبیه بد کاران سیلی عظیم جاری شده بود و نوح پیامبر با جمع آوری جفتی از گونه های زنده ی جهان در کشتی، آنها را نجات داده بود و گونه های نجات یافته هنوز به بقای خود ادامه می دادند. اما مگاتریوم و بقیه تا این اندازه خوش شانس نبودند. آنها از کشتی نوح بیرون ماندند و در سیل گرفتار شدند؛ به همین سبب نژادشان منقرض شد.داروین که قبلاً دانشجوی الهیات بود، با انجیل آشنایی داشت .اما تردید به دلش راه یافته بود. در آن زمان زمین شناسان به این نتیجه رسیده بودند که سن زمین بسیار بسیار بیشتر از آن است که در سنتهای مسیحی به آن نسبت داده می شود. طبق نظر کلیسا، تاریخ جهان فقط چند هزار سال قدمت داشت، اما دانشمندان می پنداشتند که چند میلیون سال تخمین دقیقتری است.
دانشمندان کم کم اعتقاد پیدا می کردند که سطح زمین به تدریج شکل پیدا کرده است، نه به طور ناگهانی و بر اثر جاری شدن سیل، پدیده هایی مانند آتش فشانها، رودخانه ها و اقیانوسها عناصری بودند که چهره ی زمین را تغییر می دادند. شرایط زندگی گیاهان و جانوران روی زمین نیز در تغییر بود. شرایط اقلیمی تغییر می کرد؛ بعضی مکانها سردتر و بعضی گرمتر می شدند؛ بعضی جاها خشکتر و برخی مرطوبتر می شدند.
داروین با خود می اندیشید شاید تغییری در شرایط زندگی، این جانوران غول پیکر را از صحنه ی حیات بیرون رانده است. اما این تغییر چه بوده است؟ چرا همه ی جانوران مرده اند؟ و نمونه های کوچکتر آنها مثلاً تنبل و آرمادیلو - چه نقشی در این میان دارند؟ آیا در عهد باستان این جانوران کوچک به قلمرو آنها دست اندازی کرده و همه ی غذای آنها را خورده بودند؟
محدودیتهای جمعیت
داروین متقاعد شده بود که اتفاقی روی داده است ، اما هنوز یقین نداشت که چه اتقافی روی داده است. با این همه، جمعیت هر گونه ای محدودیتهایی داشت.اگر این محدویتها نبود، جهان میلیونها بار شلوغتر و از جانور و گیاه لبریز می شد. داروین یقین نداشت که رشد جمعیت چگونه محدود می شود. اما اطمینان کامل داشت که این اتفاق می افتد.
داروین این نکته را نیز می دانست که اعمال این محدودیت ممکن است گاهی بیش از اندازه تأثیر بگذارد. ممکن است جمعیت یک گونه ی گیاهی یا جانوری به سرعت کاهش یابد و در نتیجه آن گونه کمیاب و کمیاب تر شود. داروین استدلال می کرد که پیش بینی مرحله ی بعد دشوار نیست. گونه ی کمیاب به آسانی منقرض می شود.
آیا بر سر هیولاهای گذشته نیز همین بلا آمده بود؟ چنین تصوری منطقی بود. در نظر داروین این استدلال به عقل جور در می آمد. اما او به خوبی می دانست که مقابله با باورهای جا افتاده کار آسانی نیست.
بالا: داروین بقایای فسیل شده ی مگاتریوم، موجودی شبیه تنبل، اما بسیار بزرگتر از آن را کشف کرد.
منبع: اسپراول، آنا؛ (1389) چارلز داروین: پایه گذار نظریه ی تکامل، مترجم: محمد رضا افضلی، تهران، انتشارات فاطمی، چاپ دوم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}